خوزنا : چرا سيدمحسن محبوب بود؟
شنبه، 28 اسفند 1400 - 22:10 کد خبر:133572

چرا سيدمحسن محبوب بود؟
 امروز و در آخرين روز كاري سال ۱۴۰۰، خبر دردناكي منتشر شد كه باور آن براي خيلي ها دشوار است: "سيدمحسن شفيعي دار فاني را وداع گفت!"

سيدمحسن شفيعي؛ وقتي اين نام بر زبان جاري مي شود، ناخودآگاه چهره خندان و مهرباني به ذهن متبادر مي شود. آن هم خنده اي كه در دشوارترين شرايط، آن را هديه مي داد.

 سال ها پيش، دانشگاه را به پايان رسانده بودم و زمان خدمت سربازي فرارسيده بود. امريه دفتر نهاد رهبري در دانشگاه شهيد چمران شدم و اين، آغاز آشنايي نزديك تر من با او بود. روز اول، در نمازخانه كوچك نهاد، جلسه اي ترتيب داد و من را به همكاران معرفي كرد؛ درست مانند يك همكار، نه يك سرباز بي تجربه! بعد هم با شوخي و خنده جلسه را به پايان رساند تا يخ من آب شود.

دو سال از نزديك با او كار كردم. روزانه مراجعات زيادي داشت؛ از دانشجويان ترم اولي گرفته تا اعضاي هيات علمي و بازنشستگان. دانشگاهيان خوزستان علاقه زيادي به او داشتند و همين موضوع موجب افزايش مراجعه به دفترش بود. از ۷ صبح تا انتهاي روز! گاهي خستگي در چهره اش موج مي زد، ولي حريف لبخند مهربان او نمي شد.

حافظه عجيبي داشت و بدون اينكه موضوعات را يادداشت كند، آنها را به ذهن مي سپرد و خود را موظف به پيگيري در حد توان مي دانست. مشكلات دانشجويان و فرزندان شهدا، اولويت داشت بر درخواست هاي رييس و روسا و همين موضوع محبوبيت اش را بيشتر مي كرد.

دو سالي كه در دفترش بودم، بسيار آموختم. نوعي سبك مديريتي و رفتاري مردمي، بدون ظاهرسازي. رك بود و آنچه را اعتقاد داشت، بر زبان جاري مي كرد و هميشه به هدف مي زد.

به ياد دارم روزي دختر دانشجويي به دفترش آمد و پس از دقايقي رفت. بر خلاف هميشه كه نفر به نفر درب دفتر ايشان باز بود، درب بسته ماند و سكوتي حاكم شد. در زدم و وارد شدم، ديدم سرش را در دستش گرفته و چهره اش درهم رفته است. موضوع را كه جويا شدم، گفت دختر دانشجوي ترم اولي آمده و مي گويد پول برگشت به خانه را ندارد! سيد محسن پولي به او قرض داده بود و قول داده بود كه پس بگيرد، تا آن دانشجو هم حرمتش اش حفظ شود؛ ولي خودش فروريخته بود!

گاهي مي ديدم دم غروب كه به مسجد صاحب الزمان (عج) مي رفت، ديگر تواني براي او نمانده بود، ولي همسايه هاي مسجد عادت داشتند بعد نماز دور او جمع شوند و چند ساعتي را از او بشنوند. اين گعده ها، عموما به مسايل شخصي و گاهي خانوادگي افراد هم كشيده مي شد و افرادي كه گرد او جمع مي شدند، به نوبت كنارش مي نشستند و مسايل شان را مي گفتند و راه چاره مي خواستند. در اين نشست ها، كودكان جايگاه ويژه اي داشتند و گاهي آنها را روي پاي خود مي نشاند و يك شيريني به آنها هديه مي داد. گاهي هم نوزادان تازه متولد شده را براي خواندن اذان پيش او مي آوردند.

بسيار مراقب همسايه هاي مسجد بود. با وجود آنكه ساختمان مسجد فرسوده بود، به بازسازي آن رضايت نمي داد، چون نگران بود براي همسايه ها مزاحمت ايجاد شود.
خدمت من تمام شد و در جهاد دانشگاهي مشغول فعاليت شدم. روزهاي پرتنشي داشتم و گاهي چنان خسته و مضطرب مي شدم كه تصور مي كردم بيشترين مشكلات بر دوش من است. به دفتر ايشان كه مي رفتم، در كمتر از چند جمله، هم راه درست را نشان مي داد و هم لبخندي هديه مي داد و با چند شوخي ساده، حال و هوا را عوض مي كرد.

هر گاه با مشكلات و گلايه هاي كاري پيش ايشان رفتم، پس از چند جمله گفته و نگفته، احساس ضعف مي كردم. مي ديدم كه چقدر زود كم آورده ام و زماني كه از حافظه بسيار خوبي كه داشت، خاطره اي مشابه از سال ها پيش خودش يا اطرافيان بازگو مي كرد، آرزو مي كردم كاش اين ديدار را به خوردن يك چاي محدود مي كردم و موضوع را نمي گفتم.
دوستي داشتيم كه كودكي با مشكلات جسمي داشت و دكتر به او گفته بود شرايط كودك مناسب نيست. آن دوست، بسيار براي درمان كودك خود و همچنين روحيه دادن به همسرش تلاش مي كرد، ولي آن روزي كه شرايط كودك خوب نبود، مي آمد دفتر سيدمحسن و يك دل سير در آغوش او گريه مي كرد و مي رفت. سيدمحسن مثل يك منبع انرژي، افرادي كه به دفتر او مي آمدند را شارژ مي كرد، ولي مي ديدم كه خودش تخليه مي شود.

سال هايي كه مسئوليت خبرگزاري ايسنا در استان را بر عهده داشتم، بسيار از كمك او استفاده كردم. تبحر عجيبي در خبر داشت و تحليل هاي رسانه اي او بسيار دقيق بود. عادت داشت پس از فارغ شدن از امور روزانه و در برگشت از مسجد و پس از رسيدگي به خانواده، حدود ساعت ۲ نيمه شب سايت هاي خبري را مرور مي كرد و بارها اين پيام را براي من ارسال كرد: "محمد جان بيداري؟" و پس از پاسخ، تماس مي گرفت و گاهي آن تماس براي تاكيد بر جا افتادن يك ويرگول در خط دوم پاراگراف سوم فلان خبر بود. دقت و تيزبيني عجيبي داشت. يك آرشيو كامل در منزل داشت و گاهي كه موضوعي خبري يا سياسي پيش مي آمد، كتابي، صفحه روزنامه و يا مجله اي از دهه ۵۰ و ۶۰ مي آورد كه بسيار كمك كننده بود.

محبت ويژه اي به خبرنگارها داشت. مناسبت هاي خبري را هيچ گاه فراموش نمي كرد و به تك تك خبرنگارها پيام مي داد و با آنها تماس مي گرفت. به ياد دارم اواخر دهه ۸۰ يك عكاس جديد به كار گرفته بوديم كه بسيار كم رو بود. روزي پس از پايان كار، كنار جاده منتظر تاكسي ايستاده بود كه سيدمحسن كه در حال عبور از آن مسير بود، او را سوار مي كند. آن عكاس تعريف مي كرد كه اصرار كردم مسير من محله زيتون است و سيدمحسن هم به او گفته بود من هم زيتون مي روم. در حالي كه مسيري كه رفته بود، با منزل خودش فاصله زيادي داشت و قصدش رساندن آن عكاس بود. يكي ديگر از عكاس هاي تازه كار هم تعريف مي كرد كه در جلسه اي بسيار شلوغ و گرم و در مسجدي بزرگ كه همه روي زمين نشسته بودند، سيدمحسن از آن سوي جلسه به سختي از ميان حاضران عبور كرد و به سمت من آمد و دستمالي به من داد كه عرق خود را خشك كنم. آن عكاس تعريف مي كرد كه چنان شرمنده او شدم كه احساس مي كردم همه حاضران به من نگاه مي كنند!

علاقه ويژه اي به فرزندان شهدا داشت و خطبه عقدشان را خودش مي خواند. مخصوصا دختران شهدا و هميشه تاكيد مي كرد اينها پدر ندارند. اگر قرار ملاقات با روسا و مسئولان داشت، ولي فرزند شهيدي بدون وقت قبلي به دفترش مي آمد، حتما به همه افراد اولويت داشت؛ به استقبالش مي رفت و بدرقه اش مي كرد.

سال ۹۱ اتوبوس راهيان نور حامل دانش آموزان دختر از شهرستان بروجن تصادف كرد. در ميان مسافران، دختري بود كه او را به بيمارستان گلستان اهواز آوردند و زماني كه بستري شد، سطح هوشياري بسيار پاييني داشت و پزشكان از او قطع اميد كرده بودند. سيدمحسن بلافاصله بر بالين او حاضر شد و روزهايي كه او در كما بود، همپاي خانواده اش بالاي سر او در بيمارستان مانده بود. خانواده اش را به منزل مي برد و آنچه نياز داشتند تهيه مي كرد. علي رغم پيش بيني پزشكان، سطح هوشياري آن دختر روز به روز بيشتر شد و در نهايت به هوش آمد و از بيمارستان مرخص شد. شكستگي هاي عميقي داشت و بخش هايي از صورت و بدن او آسيب جدي ديده بود. سيدمحسن آنها را تا بروجن همراهي كرد و پس از آن تا مدت ها مسير مسافرت هاي او، منزل آن دختر در بروجن بود. چند سال بعد روزي به دفتر سيدمحسن رفتم و ديدم او بسيار شاد است. علت را جويا شدم و گفت آن دختر ازدواج كرده است. خبر دارم هنوز هم با پدر آن دختر در ارتباط بود.

دانشگاهيان خوزستان بسيار به او وابسته بودند. چپ و راست هم نداشت و محبت ميان او و دانشگاهيان، رنگ و بوي سياسي و اجرايي نداشت. گاهي كه اختلافي بين دو دانشگاه پيش مي آمد، مسئولان دو دانشگاه را به صرف شام به دفترش دعوت مي كرد و همه چيز حل مي شد.

به ياد دارم يكي از روساي دانشگاه هاي استان به قدري به راهنمايي هاي ايشان وابسته شده بود كه نيمي از هفته را از شهرستان به اهواز مي آمد تا از او راهنمايي بگيرد. و نكته جالب اين بود كه در برخي موارد اداري كه در شرح وظايف رييس دانشگاه است، سيدمحسن ورودي نمي كرد و تصميم را بر عهده رييس مي گذاشت و او هر چه اصرار مي كرد كه نمي دانم چه كنم، سيدمحسن مي گفت اين موضوع در شرح وظايف رييس دانشگاه است و بنده ورود نمي كنم.

معمولا آخر وقت راننده دفترش را به منزل مي فرستاد و خودش با خودرو شخصي و حتي گاهي با تاكسي به منزل يا مسجد مي رفت. روزي به ديدارش رفته بودم و پرسيد ماشين داري؟ باهم سوار شديم و به سمت منزل رفتيم و در مسير صحبت كرديم. نزديك منزل، محكم روي داشبورد زد و گفت محمد همينجا پياده مي شوم! به سرعت توقف كردم. از ماشين پياده شد و به سمت عقب دويد. در آينه نگاه كردم و ديدم بسته اي از خريد روزانه را از دست خانمي گرفت و با هم به سمت منزل رفتند. همسر ايشان بود و سيدمحسن براي كمك به او، به سرعت رفته بود.

احترام به پدر (آيت الله شفيعي) در اولويت نخست او بود. تقريبا هر روز به منزل ايشان مي رفت و به ايشان سر مي زد. اگر در جلسه آيت الله شفيعي حضور داشت، به احترام ايشان در انتهاي مجلس مي نشست. به ياد دارم زماني نام سيدمحسن به عنوان گزينه مسئوليتي در تهران مطرح شده بود. كار جدي شده بود و او روز به روز بيشتر بهم ريخته مي شد. علت را كه جويا شدم، گفت نمي توانم پدر را تنها بگذارم. گذشت و فرد ديگري در آن مسئوليت منصوب شد. فرداي آن روز به قدري سيدمحسن شاد بود كه تا آن زمان او را اينچنين نديده بودم.

سال هاي اخير نوه دار شده بود و با آب و تاب از آنها تعريف مي كرد. مخصوصا سيدمرتضي، نوه پسري اش كه نام برادر شهيدش را بر او گذاشته بودند.

روزها گذشت و ما هر چه بيشتر به او عادت كرده بوديم و اين عادت و علاقه، به هيچ وجه كاري و اداري نبود. شهريورماه گذشته بود كه بنا شد به تهران منتقل شوم. براي مشورت به دفترش رفتم. گفت نسبت به اين موضوع دلش روشن است. آمدم و همان روزهاي اول بود كه روزي تماس گرفت و گفت تهران است و به ديدن من آمد. پس از آن هم تقريبا هفته اي يك بار با من تماس مي گرفت و جوياي احوال مي شد. به قدري محبت داشت كه شرمنده اش شده بودم، ولي مي گفت لحظه اي نيست كه به فكر تو نباشم. هفته گذشته پيام كوتاهي براي او فرستادم و او بلافاصله تماس گرفت و گفت كه همان لحظه به ياد من بوده است. دغدغه اي داشتم و به او گفتم و در جواب گفت: محمد بر اساس اصول انساني و اعتقاد خودت عمل كن. نسخه دقيقي بود.

اين نوع محبت و پيگيري را نسبت به خيلي ها داشت و همين او را جاودانه كرد. روزي همكاري دنياديده و با تجربه كه به تازگي برخوردي نزديك با سيدمحسن داشته است از من پرسيد راز محبوبيت او چيست؟ و من ماندم از كجا بگويم كه حق مطلب ادا شده باشد.

امروز، در آخرين روز كاري سال ۱۴۰۰، خبر تلخي دهان به دهان پيچيد. باور رفتن او دشوار است و دانشگاه هاي خوزستان، امروز عزادار هستند.

يادداشت: محمدامين صالحي نژاد