رييس زندان و ديگر كاركنان تولدش را تبريك ميگويند. «بلال» روز سهشنبه ۲۶فروردين تا بالاي چوبهدار رفت و به زندگي برگشت.
به گزارش شرق، هفتسال پيش وقتي كه ۱۹ساله بود درگيري او و چند جوان ديگر در چهارشنبهبازار شهرستان نور منجر به كشتهشدن عبدالله حسينزاده، فرزند يكي از پيشكسوتان فوتبال شهرستان شد و بلال به قصاص محكوم شد.
روز اجراي حكم روبهروي دادسراي شهرستان نوشهر، چندقدم دورتر از دريا داربست فلزي زدند. مردم از پنج صبح دور اين داربست ايستادند و با فريادهاي ياحسين از خانواده حسينزاده كه از هفتسال پيش داغدار پسرشان، عبدالله هستند طلب بخشش كردند. مادر مقتول به مردم گفت خاليشدن خانه چقدر سخت است. او در آخرين لحظات بهصورت بلال سيلي زد و بعد طناب را از گردن او برداشت. بلال ميگويد فاصله بين قصاص و بخشش او همين سيلي بود. ساعتي بعد از پايان مراسم و بخشش اين محكوم به مرگ، با او در داخل زندان گفتوگو كرديم.
كي فهميدي كه حكم قرار است اجرا شود؟
حكم قرار بود سهماه پيش اجرا شود اما با تلاش انجمن حمايت از زندانيان و همكاري رييس زندان به تعويق افتاد. روزهاي آخر سال قبل قرار بود اجرا شود كه باز هم عقب افتاد. بار سوم قرار بود ۱۵ فروردين اجرا شود كه تا امروز- روز اجرا- عقب افتاد اما اينبار ديگر وقت من تمام شده بود. من دوشب قبل از روز اعدام به بچههاي بند گفتم به احتمال ۹۹درصد فردا صبح مرا به سلول انفرادي پايين ميبرند براي اجراي حكم. بيرون همه خبر داشتند. چند روز قبل كه به خواهرم زنگ زدم پرسيد پايين نرفتي؟ گفتم داستان چي است؟ گفت هيچي. فهميدم كه قرار است حكم اجرا شود.
وقتي براي اجراي حكم صدايت زدند چه كردي؟
وقتي كه مرا صدا كردند و گفتند افسر نگهباني كارت دارد، بلافاصله وضو گرفتم، سجادهام را برداشتم و پايين رفتم. با بچهها خداحافظي كردم. گفتند برميگردي. گفتم نه، اينبار ميروم براي هميشه. پايين كه رفتم. چندركعت براي خودم و مقتول نماز خواندم و به دعاي توسل و زيارت عاشورا مشغول شدم. نماز امام زمان خواندم. شب آخر كار من فقط نماز و دعا بود.
در آن شب به چه فكر ميكردي؟
حاج آقا مفيدي از واحد فرهنگي زندان آمد پيش من. گفتم برگهاي بده وصيت بنويسم. گفتم من خودم را ساختم براي آن دنيا. هر ۱۰دقيقه براي عبدالله و خودم نماز خواندم و گفتم دارم ميآيم پيش تو فقط نميدانم چطور ببينمت.
استرس داشتي؟
بله، داشتم ولي فكر هم ميكردم كه اين شتري است كه در خانه همه خوابيده. يكي جوان ميميرد و يكي پير. همه يكروز ميروند. به حاجي گفتم چوبهدار چطور است، بايد چهكار كنم؟ گفت وقتي رفتي پاي چوبهدار «اشهد» بگو. من مدام همين را در ذهنم تكرار ميكردم. دوركعت نماز «حاجت» خواندم.
وقتي صداي «يا حسين» مردم را از بيرون زندان شنيدي چه حسي داشتي؟
ساعت پنج بود كه صداي «يا حسين» «يا حسين» از بيرون آمد، يك دفعه بغضم تركيد.
به مادرت هم فكر كردي؟
مادرم رفيق من است. الان هم خدا فقط به خاطر مادرم به من رحم كرد.
به مادر مقتول هم فكر ميكردي؟
آن صحنهاي كه ميكروفن را به دست گرفت، همه كه سكوت كردند و او گفت من ۱۱سال است كه «يا حسين» «يا حسين» ميگويم، يكهو تنم لرزيد. فقط گفتم «يا ابوالفضل».
تو شاگرد پدر مقتول، عبدالغني حسينزاده بودي؟
نه فقط من بلكه همه بچههاي محلهمان به مدرسه فوتبالش ميرفتند. خيليها را فرستاد براي تيمملي نوجوانان. سيدحسن حسيني را فرستاد تيمملي نوجوانان. خيليها را به جايي رساند. من نميدانستم فوتبال چيست، اما در مدرسه فوتبال ياد گرفتم و بعد رفتم كشتي.
با اينكه همه اينها را ميدانستي با پسرش درگير شدي؟
بله ميدانستم، ميشناختمش. چند دقيقه قبل از حادثه هم او را در جمعهبازار ديدم و گفتم عبدالله من دارم ميروم جشن عروسي دوستم. گوشي موبايلت را به من ميدهي كه گفت آره. من هيچ مشكلي با او نداشتم. من هميشه از كودكي كار ميكردم. جوشكار بودم حتي با لباس كار به عروسي برادر و خواهرم رفتم. گاهي كه از سر كار بر ميگشتم رانندهها لباس سياه مرا كه ميديدند سوارم نميكردند.
پس آن روز چه شد؟
آن روز دعوا اصلا بين من و عبدالله نبود اما در نهايت در درگيري كه دونفر ديگر هم بودند؛ عبدالله كشته شد و من محكوم شدم.
روز اعدام دوستانت هم آمده بودند، بعيد نبود بعضي از آنها هنوز چاقو در جيب داشته باشند.
من امروز هم در فيلمي كه ميگرفتند به دوستانم گفتم سعي كنند چاقو دست نگيرند، اگر بزرگتري هم زير گوششان زد صلاح و خوبياش را ميخواهد. ايكاش همان موقع كسي زير گوش من ميزد.
سيلياي كه مادر مقتول بهصورتت زد درد داشت؟
من فكر ميكنم فاصله ميان رضايت و قصاص من همين سيلي بود. بين من و اين مادر همين سيلي بود كه بايد زده ميشد. وقتي گفتم مرا ببخشيد و به پدر و مادرم رحم كنيد، پدرش گفت مگر تو به ما رحم كردي؟ من يك لحظه يادم آمد آن «اشهد» را فراموش نكنم. من نميدانم چگونه از آنها تشكر كنم بهويژه از مادر و پدرش.
فكر ميكني اگر مثلا برادر شما در اين درگيري كشته شده بود تو و خانوادهات ميتوانستيد ببخشيد؟
مادر من دل رئوفي دارد.
ولي بخشيدن خيلي راحت نيست.
بله، اصلا راحت نيست. مادر من هميشه سعي ميكند به همه كمك كند. پسردايي مرا مثل فرزند نگهداري ميكند. مادر من همه عمرش كار كرده.
فكر نميكني باعث رنج بيشتر اين مادر شدي؟
اين تقدير من بود و سرنوشتم. نميخواستم اينطور شود.
شنيدي كه هنرمندان زيادي براي بخشش تو تلاش كردند. برنامه «۹۰» هم از خانواده مقتول خواست تو را ببخشند.
من ساعتهاي آخر در سلول طبقه پايين بودم ولي وقتي برگشتم بچهها ميگفتند كه برنامه «۹۰» هم در مورد من گفته. به نظرم اين بخشش، بخشش همه مجرماني بود كه پشيمان هستند.
ولي خانواده مقتول اين نگراني را هم داشتند كه با بخشش تو، جوانها باز هم دست به چاقو ببرند به اين اميد كه بخشيده ميشوند.
جوانها بايد به من نگاه كنند و من درس عبرتشان بشوم. زندگي خانواده من خراب شد. وقتي به دعوا و چاقو فكر ميكنند بايد مرا پاي چوبهدار به ياد بياورند و مادرم را كه چه ميكرد. در يك چشم بههمزدن صندلي ممكن بود بيفتد.
وقتي بالاي صندلي بودي ترسيدي؟
بله، ترسيدم.
هر آن ممكن بود خشم و غصه خانواده باعث شود تو را نبخشند.
بله. من مسلمانم و نماز ميخوانم و به هر تصميمي كه آنها براي من گرفته باشند پايبندم. حالا هم به قولهايم عمل ميكنم.
تو بايد بعد از محكوميت ۱۰سال از اين شهرستان دور باشي. به اين قول عمل ميكني؟
بله. اگر من زير قول خودم بزنم، يعني آبروي خانوادهام را هم زير سوال بردهام و باز آنها را پيش خانواده آقاي حسينزاده شرمنده كردهام. اينها هيچ، آه خدا را چه كنم. منِ بلال نميدانستم نماز چيست. درست است كه در زندگي كار به كار كسي نداشتم ولي حالا در زندان و به خاطر درسهايي كه از رييس زندان گرفتم خيلي چيزها را آموختم و زندگيام فرق كرده.
هيچوقت مقتول را به خواب ديدي؟
يك بار خواب ديدم كه من، او، خواهرش و خواهرزاده من در محله سنگسفيد هستيم. يك پاترول مشكي هم داريم. من يكهو خيلي شديد گريه كردم. بچههاي بند مرا بيدار كردند گفتند چه شده كه گريه ميكني؟ يكبار ديگر بعد از هشتماه كه در زندان ساري بودم و خيلي نگران، خواب ديدم در حياط مسجد محلهمان هستم. يك چنار بزرگ قديمي آنجاست. در خواب ديدم كه به يكي از شاخههاي اين درخت طنابدار بسته و به گردن من انداختهاند. عمو غني آمد و طناب را از گردن من برداشت. امروز دوباره ياد آن خواب افتادم.
تو بايد محكوميتت را بعد از اين بخشش بگذراني. بعد از آزادي چه كار خواهي كرد؟
اينجا در زندان خياطي و آرايشگري ياد گرفتم. بعد از اين همه حبس لباس مردم را ميشويم تا پولي به دست بياورم. از اين در كه بيرون بروم كارم را ادامه ميدهم. من جوشكاري را دوست دارم. همه اين نردههاي آهني زندان را خود من جوش دادهام. دوست دارم زندگي سالمي داشته باشم.