خوزنا : مشاهدات يك خبرنگار اهوازي از نخستين ر وزهاي جنگ ميان آتش و خون
جمعه، 2 مهر 1395 - 06:01 کد خبر:57497
خوزنا:
ابراهيم افتخار
تازه تكانههاي سخت دوران انقلاب اسلامي و حوادث پس از آن قدري فروكش كرده بود كه زلزلهاي سهمگين تمام كشور را در بر گرفت. زلزلهاي كه كانون آن خوزستان بود ولي شعاع لرزش آن پهناي همه ايران زمين را دربرگرفته بود، جنگي سخت كه هيچكس وقوع آن را باور نداشت. قصد داشتم به عنوان شاهدي كه از نزديك در آن دوران سخت و پر حماسه در خوزستان زندگي ميكردم مشاهدات خود را از ميانه آتش و خون در خوزستان بنويسم اما معلوم است كه آوردن بحري در كوزه اي ناممكن است.بنابراين مقطع شروع جنگ تا اشغال خرمشهر را انتخاب كردم. روزهايي بسيار سخت و تلخ كه هجوم ناجوانمردانه دشمن به خرمشهر و از اين سو مقاومتي حماسه ساز كه در طول تاريخ كشورمان رقم زد و فراموش نخواهد شد. در سالگرد آغاز جنگ تحميلي و هفته دفاع مقدس مروري دارم به آنچه در خرمشهر در چند هفته ابتدايي براثر نبردي نابرابر به وقوع پيوست تا حدودي خوانندگان با رنجها و سختيهاي مردم اين ديار كه درست در وسط آتش و خون بودند، آشنا شوند.
معلمي تفنگ نديده
جواني حدوداً 20 ساله بودم كه خدمت سربازي نرفته و حتي تفنگ هم به دست نگرفته بودم و آماده ميشدم كه اول مهرماه سركلاس بروم و تدريس كنم، يكروز قبل از شروع رسمي جنگ، دوره يكماهه آموزشي پيش از خدمت معلمي را تمام كردم و به اهواز بازگشتم. روز 31 شهريور 59 بمباران سنگين رژيم بعثي همه چيز را به هم ريخت. تقريباً اكثر شهرهاي جنوب غربي و غرب و شمال غرب كشور درگير اين هجوم شدند.
خوزستانيها كه همانند ساير هموطنان، خود را براي آغاز سال تحصيلي جديد آماده ميكردند، وقوع جنگ را باور نميكردند و اميدشان اين بود كه در چندين روز آينده همه چيز تمام ميشود. اما بمبارانها شديدتر ادامه پيدا كرد، بيمارستانها مملو از زخمي شد، اوضاع آشفته و بهم ريخته و مبهم بود، خاموشي شبها و صداي آژير و نزديك شدن نيروهاي عراقي به چند كيلومتري اهواز و متعاقب آن رسيدن برد آتش توپخانه و خمپاره دشمن به شهر و دريافت خبرهاي ناگوار از پيشروي دشمن به سوي اهواز، اميد پايان زود هنگام جنگ را از بين برد. خبرهاي ناگوار از خرمشهر و آبادان دائماً به گوش ميرسيد. بمباران انبار مهمات لشكر 92 زرهي توسط هواپيماهاي عراقي و انفجارهاي مهيب آنچنان وحشت و رعبي در مردم اهواز ايجاد كرده بود كه ميتوان از آن روز به عنوان سختترين روز براي اهواز نام برد. اطلاعرساني نكردن راديو و تلويزيون به اين شايعه دامن زده بود كه دشمن وارد اهواز شده است. شهر به شكل عجيبي تخليه و خلوت شده بود.
اعزام به خرمشهر و آبادان
نياز شديد و جدي خرمشهر به همه نوع كمكي باعث شد كه بسياري از جوانان مساجد اهواز به سمت خرمشهر بروند. به همراه يكي از دوستان كه با هم در حزب جمهوري اسلامي فعاليت ميكرديم بوسيله اتومبيل جيپ استيشن حزب از طرف جمعيت هلال احمر خوزستان براي كمكرساني به سمت آبادان و خرمشهر حركت كرديم.
جاده اهواز به خرمشهر توسط دشمن تصرف شده بود، ناچار از طريق جاده اهواز- آبادان به طرف خرمشهر رفتيم. فاصله آبادان و خرمشهر 10 كيلومتر بود كه از طريق پل روي رودخانه كارون به هم متصل ميشدند.
اين پل نيز زير آتش پر حجم و مداوم عراقيها قرار داشت و عبور از روي آن خطرناكتر از عبور از روي پل صراط بود!
اوضاع شهرهاي آبادان و خرمشهر
هر چه به شهر آبادان نزديكتر ميشديم شمار مردماني كه پاي پياده شامل زن و مرد، پير و جوان و كودك و نوجوان در حاشيه جاده در حال خروج از شهر آبادان و خرمشهر بودند بيشتر ميشد، با توجه به گرما و شرجي هوا كه در اين وقت از سال در آبادان و خرمشهر وجود دارد وضعيت رقت انگيز افراد پياده كه خود را از مهلكه نجات ميدادند، هر بينندهاي را آزرده ميكرد. دود غليظي همراه با زبانههاي آتش كه از سمت آبادان به هوا برمي خاست و صداي انفجارهايي كه هر چه نزديكتر ميشديم شديدتر ميشد خبر از شدت بحران در شهر ميداد. دود و آتش سايه سنگيني همراه با بوي نفت و باروت در شهر ايجاد كرده بود.
پالايشگاه آبادان و منطقه تانكفارم كه محل نگهداري و ذخيره نفت بود در آتش كينه دشمن ميسوختند. پالايشگاه آبادان در روز اول حمله صدام به آبادان هدف قرار گرفت و داستان شجاعت آتشنشانها قصه حماسي ديگري است كه به موقع بايد به آن پرداخت. ابتدا به بيمارستان آرين سابق (طالقاني فعلي) رفتيم، چهار نفر پزشك و پرستار كه همراهمان بودند و از تهران اعزام شده بودند، جلوي بيمارستان پياده شدند؛ كاملاً از شرايط آبادان و وضعيت بيمارستان مبهوت شده بودند. بيمارستان برق و آب نداشت. راهروها و اتاقها پر از مجروح بود. حتي در اتاقهاي عمل بهصورت در باز پزشكان مشغول عمل بودند و چندين مجروح كنار هم قرار داشتند و برخي خوابيده روي زمين در انتظار بودند. به ما گفته شد براي انتقال مجروح از خرمشهر بايد به اين شهر برويم. راه افت
اديم، صداي انفجار گلولههاي خمپاره و توپ قطع نميشد و ما با سرعت رانديم و مسير را طي ميكرديم. سربازان نيروي دريايي خرمشهر كنار رودخانه مستقر شده بودند و در حال جنگيدن خانه به خانه و مقاومت بودند. همه مردمي كه در شهر بودند در تلاطم و تكاپو بودند كه به هر نحو ممكن كمك كرده و مقاومت كنند تا از شهرهاي ديگر نيروي تازه نفس و مجهز برسند. پاسداران سپاه خرمشهر با نهايت مظلوميت و شجاعت ميجنگيدند ولي ظاهراً از كمكهاي اساسي خبري نبود و بيشتر وعده و وعيد به گوش ميرسيد. نقش پر رنگ زنان خرمشهري در امداد و حتي جنگيدن كاملاً مشهود بود. حضور آنها علاوه بر كمكهاي مؤثرشان در كارها، موجب روحيه بخشيدن به مردان براي مقاومت نيز بود. بانوان بزرگواري همچون نوشين نجار، كاظمي، نرگس بندريزاده، رباب حورسي، مريم تركيزاده، خانم وطن خواه، خانم عابدي، كبري عارفزاده، سكينه حورسي، فريبا موحد، فاطمه بندريزاده، فاطمه راشكود، شهلا طالبزاده، فريبا كريمي، زهرا دنياپور، مريم بانوئي، ديني، اقدس دينيزاده، صالح وطن خواه و بسياري ديگر از زنان شريفي كه بر گردن همه ايرانيان حق دارند آنها فقط يكصدم جمعيت زنان فداكار و گمنامي بودند كه در شهر مانده بودند.
هر كس هر كاري از دستش بر ميآمد انجام ميداد، بعضي خانمها از منازل دارو، پنبه و ملحفه جمع ميكردند، شماري در حال پر كردن گونيهاي خاك بودندو در خيابانها سنگر ميساختند، بعضي در حال ساختن كوكتل مولوتف بودند، در استاديوم خرمشهر بين جوانان داوطلب كه در شهر مانده بودند اسلحه توزيع ميكردند، سلاحها بيشتر «ام يك» و «برنو» بودند. با وجود ديدن شهيدان و زخميهاي بسيار خطرناك و شنيدن خبرهاي ناگوار از شهادت بچههاي خرمشهر، به نظر ميآمد كسي نميترسد، شايد هم فرصتي براي ترسيدن و فكر كردن به احتمال زخمي و كشته شدن نبود. خمپارهها و گلولههاي تانك مانند رگبار به همه نقاط شهر اصابت ميكرد و جايي در امان نبود، ديگر كسي موقع شنيدن سوت خمپاره قبل از اصابت، خيز سه ثانيه و درازكش نميرفت، شب هم كه ميشد لحظهاي آتشباري خمپارههاي دشمن قطع نميشد. مقداري كمتر ميشد ولي قطع نميشد. جلوي بيمارستان تركشهاي خمپاره را موقع انفجار ميديدم كه از شدت حرارت قرمز بودند و به هر طرف اصابت ميكردند. شب را تا صبح روي زمين هر جا كه احساس ميكرديم جانپناه باشد ميخوابيديم، براي وضو بهزحمت آب گير ميآمد. دائماً بين آبادان و خرمشهر و اهواز در رفت و آمد بوديم. كارمان جابهجا كردن مجروحان و تأمين نيازهاي بيمارستانها و هر كار ديگري بود. تقريباً ميشد اطمينان كرد كه دشمن بعثي گراي نقاط حساس آبادان و خرمشهر را دارد. چون اين نقاط هرگز از زير آتش خارج نميشدند و حتي اگر نيروي تازه نفسي در جايي استقرار پيدا ميكرد آن نقطه نيز بلافاصله هدف گلولههاي خمپاره قرار ميگرفت.
تقريباً اكثر بچههايي كه در شهر بودند روي لباس و آستين و شلوار و دست و پا و بدن خود اسم و فاميل و گروه خوني خود را نوشته بودند تا در موقع لزوم حداقل اسم يا نشاني از آنها وجود داشته باشد. ديدن اجساد مختلف با جراحتهاي وحشتناك و خطرناك استرس را از ما دور كرده بود و تقريباً عادي شده بود. اگر چه براي نخستين بار واقعاً حالم دگرگون شد.
سردخانههاي بيمارستانهاي آبادان انباشته از اجساد شده بود، نبود برق و وجود گرما، موجب شده بود بوي اجساد در راهروهاي بيمارستان هم به مشام برسد. بجز مقداري نان خشك در بيمارستان چيز ديگري براي خوردن پيدا نميشد. برخي منازل بزرگ مربوط به خانوادههاي ثروتمند در خرمشهر كه زيرزمين داشتند و كسي در آنها نبود تبديل به انبار مهمات و محل نگهداري مواد منفجره شده بود و برخي بچهها كنار همان مهمات خطرناك ميخوابيدند.
اصابت گلولههاي توپ و خمپاره به برخي نقاط حساس شهر نشان ميداد كه ستون پنجم دشمن هم در شهر فعال هستند به همين دليل بچههاي سپاه خرمشهر موقع توزيع سلاح مجبور بودند از روي كارت شناسايي بسيج يا معرفهاي محلي به افراد اسلحه براي دفاع از شهر واگذار كنند.
مسجد جامع و مسجد امام جعفر صادق(ع) خرمشهر
راديو نفت ملي آبادان همچنان فعالانه به روحيه دادن به رزمندگان و انعكاس اخبار مشغول بودند. بمبارانهاي متعدد باعث نشده بود كه كاركنان راديو از جمله شهيد غلامرضا رهبر دست از كار بكشند.
مسجد جامع و مسجد امام جعفر صادق(ع) خرمشهر پرچم مقاومت شده بودند. در مسجد امام جعفر صادق(ع) يك دستگاه بيسيم بود كه صداي بچههايي كه در خط مقدم ورودي خرمشهر مشغول جنگيدن بودند از آن به گوش ميرسيد. آنها ميگفتند ما چندين شبانه روز است كه نتوانستهايم بخوابيم و استراحت نكرديم و همين طور بيداريم، هيچ نيرويي نيست كه جايگزين كنيم، ميگفتند حتي آب نداريم.
فضاي شهر هم اگر چه همانند خط تماس با دشمن نبود اما از جهاتي شايد ناامنتر بود. وانتي كه رانندهاش بلندگو دستش گرفته بود به مردم اعلام ميكرد هر
كس ميتواند چيزهايي مانند ملحفه، دارو، مواد بهداشتي و پتو و از اين قبيل وسايل در اختيار مسجد جامع يا مسجد جعفر صادق(ع) قرار دهند.
شب كه فرا ميرسيد مقداري صداهاي انفجار گلولههاي خمپاره كمتر ميشد و در سكوت نسبي به وضوح صداي حركت شني تانكها و غرش موتورهاي آنها را ميشنيديم كه در حال جابهجايي بودند. بخصوص موقعي كه براي خواب سرمان را روي زمين ميگذاشتيم بعضي از بچهها براي وضو يا شستن لباس خود كنار رودخانه ميرفتند و همين موضوع باعث ميشد ديده شوند و هدف گلولههاي خمپاره قرار بگيرند. بتدريج كاميونهاي مواد غذايي و كمكهاي مردمي از شهرستانها به خرمشهر ميرسيد تا براي پشتيباني از رزمندگان به آنها رسانده شود. دختران جوان و بانوان با همه سختي كاميونها را تخليه ميكردند. خواهران فداكاري كه در شهر مانده بودند از شب تا صبح پاس ميدادند تا رزمندگان بتوانند ساعاتي استراحت كنند و در طول روز بتوانند دوباره به خط مقدم بازگشته يا در جنگ خانه به خانه با دشمن بجنگند. برخي شخصيتهايي كه براي روحيه دادن به مدافعان شهر به خرمشهر سر ميزدند ميگفتند بزودي تيپ فلان يا لشكر فلان به كمك خواهند آمد. اين گونه حرفها و قولها باعث شده بود كه بچهها با عصبانيت با آنها صحبت كنند و اميدي به اين وعده نداشته باشند و سرانجام با يكديگر همپيمان شوند كاري به اين حرفها نداشته باشند و خود تا جايي كه ميتوانند از شهر دفاع كنند. اما واقعيت اين بود كه خرمشهر در حال سقوط بود و ما باور كرده بوديم كه كسي به ياري ما نخواهد آمد.
پس از مدتي نيروها تحليل رفت، بيش از يك ماه گذشته بود و قسمت اعظم خرمشهر سقوط كرده و به دست عراقيها افتاده بود، آخرين نفرات در حال رفتن به سمت آبادان بودند، اندك خانوادههايي كه هنوز اميدوارانه مانده بودند، با تأثر و گريه شهر را به طرف ماهشهر و آبادان ترك ميكردند.
اما مدافعان خرمشهر تا عمليات بيت المقدس و آزادي خرمشهر در سوم خرداد 61 در آنسوي كارون وضعيت خرمشهر را زير نظر داشتند و گاهي براي شناسايي تا داخل شهر هم ميرفتند و باز ميگشتند تا سرانجام خرمشهر با سرافرازي دوباره به آغوش مام ميهن بازگشت