خوزنا : پسر آفتاب!
شنبه، 16 دی 1396 - 21:08 کد خبر:74243
*پشت چراغقرمز ميدان كارگر اهواز همانجايي كه «تأمين اجتماعي» در آنسويش قرار دارد. پسري 8، 9 ساله دستمالكاغذي ميفروشد. با صورت جمعوجور، گونههاي برجسته و چانهي كوچك، بهغايت زيباست. پوستش سبزه و تيرهتر نشان ميدهد. ابروهاي تيره، مژههاي پُر و پلكهاي نازكش بر چشمهاي درشتش چون سايباني، سايه نازك و قشنگي انداخته است. هر جعبه دستمالكاغذي 1000 تومان؛ چه عشقي ميكند، وقتي از او ميخرند؟! لبهاي كمعمق و زيبايش، لبخند را از ژرفاي وجودش ميمكد و به جامعهاي كه او را در ساعت 10 صبح از مدرسه به ميدان كارگر كشانده است، سخاوتمندانهِ پيش كش ميكند. 5 هزار تومان از جيبم درآوردم و به او دادم، چراغ سبز شد، پشت سر من بوق ميزنند، پول را گرفت، بوسيد و بر پيشانيبلندش گذاشت، يك پلاستيك با 5 جعبه دستمالكاغذي را به داخل ماشينم انداخت. كُپ كردم، حناق گرفتم، از پسِ اشكهايم برنميآيم. نميدانم اين فوران اشك از تلاش و همت اين بچه؟ يا شكر گذاريش؟ يا او نان آور كوچك چه كساني است و چرا؟ تصور لحظهاي را ميكنم كه پولهاي مچاله شده را از جيبش درآورده و به پدر يا مادرش ميدهد؛ مي گويد، اين هم رزق و روزي امروز! وه كه چه صحنهاي معكوسي از نان آوري است؟! از اينسو من در اين تراژدي هولناك، كجا ايستادهام؟ از رفتارم لذت معنوي ميبرم؟ يا كه ترحمي از جنس دارا به ندار را تجربه ميكنم؟ و يا در حال كيفر غفلت ها و گناهان اجتماعي من و ما هستم؟ حس غريب و دردناكي است.
*دور ميدان چرخيدم و تا اولين دوربرگردان كه روبروي گيت بوستان است راندم و دوباره به همان مسيري كه او ايستاده، انداختم. صدايش كردم و چهار جعبه را به او پس دادم. به او گفتم؛ من فقط يك جعبه دستمالكاغذي نياز دارم. دستبهجيب برد كه 4000 تومان را برگرداند. به او گفتم نه! من فقط يك جعبه از تو ميخرم، اما باقيمت گرانتر! لبخندي معصومانه بر لبانش چكيد! گفتم اينيك معامله است، صدقه نيست؛ احساس خوبي بهش دست داد. خوشحال شد. دواندوان پيش دوستش رفت و به او گفت: «ولك هذا الزلمه اشترِي وحده ابخمسين

*شادمان از سود اين معامله، باهمت بيشتر ميان ماشينها رفت. به دستهاي كوچكش دو پلاستيك دستمالكاغذي آويخته و به آسمان بلند كرده است. گويا نيايشي يا كه مناجاتي شكوهمند ميخواند. چشمهايم در او محوشده بود، وقتي از چراغ سبز گذشتم و به تأمين اجتماعي رسيدم او هنوز پشت چراغقرمز مانده بود. پسر آفتاب را در آينهي بغل ماشينم گم كردم! اما دستهاي كوچكش خفتِ قلبم را گرفته است! پسر آفتاب هنوز پشت چراغقرمز ايستاده و من و ما از تأمين اجتماعي "نياز امروز پشتوانه فردا" گذشتيم!!!*
اهواز- لفته منصوري