تلکس خوزنا : سعادت ناتمام
یکشنبه، 25 شهریور 1397 - 08:09     کد خبر: 79977

سعادت ناتمام

آفتاب از نيمه گذشته است ، و در اين بيابان هيچ بشري جز سايه مان ، ما را همراهي نمي كند . اين اسب هم از فرط تشنگي ، چاره اي جز پيشرفتن به سمت جنوب و به اميد دست يافتن به آب ندارد .

من ضحاك بن عبدالله مشرقي و دوستم مالك بن نضر ارحبي ، كوفه را در حالي ترك كرده ايم كه تبديل به يك پادگان نظامي شده بود . همه در تكاپوي خريد بهترين شمشير ها و نيزه ها و سپر ها بودند . زنان همسران خود و مادران فرزندان خود را براي نبرد آماده مي كردند . نبرد ! آري نبرد با فرزند رسول خدا (ص) ... براستي كه خودم هم باورم نمي شد كه اين همه جوش و خوروش براي كشتن آخرين پسر زهرا دختر پيامبر خداست ... !

تقريبا دو دهه از ضربت شمشير بر سر علي بن ابي طالب مي گذرد و اما اكنون كوفه سرشار از ابن ملجم شده است ؛ كوفه و كوفيان در اين وانفسا فقط پسر زياد را كم داشتند كه او هم بر دارالاماره تكيه زد تا همه چيز بر وفق مراد خليفه پيش رود ...

پسر زياد حقا بدجور زهر چشم گرفت او همان روز اول گفت كه اهل شوخي و مزاح نيست و آنچه را كه بگويد به عمل نشان خواهد داد ... كشتن مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و ميثم تمار براي اثبات حرف هايش آنقدر تاثير گذار بود كه اگر هم صداي علوي وجود داشت در نطفه خفه شد .

خروج ما از كوفه هم با هزاران بدبختي صورت گرفت و اكنون راه را گم كرده و در اين بيابان اسير دست تقدير شده ايم ...

- مالك ! آنچه را كه من ميبينم تو هم ميبيني !

- آري بدبخت شدن و درماندگيمان را خوب ميبنيم

- الان چه وقت مزاح است ! آنجا را ميگويم مرد مومن ! آن خيمه هاي سياه را ميگويم در آن طرف !

حسين در مسير بود ! ولي كجاي مسير نميدانستم البته كه هدفم ملاقات با او نبود ولي نميدانم كه تقدير چگونه در دل اين صحرا و اين وادي كه متعلق به بني تميم است مرا در رو به روي خيمه نزديكترين شخص به رسول خدا ص كشانده است ! الله اكبر

من حسين را چندين بار ديده بودم ! در مدينه ، و در مسجد النبي هنگامي او كه به نماز ايستاده بود نجواي قنوتش ، رسول خدا را در چشمانم متجسم ميكرد .

- السلام عليك يابن رسول الله

حسين گوشه اي از خيمه نشسته و به فكر فرو رفته بود تا سلام ما را شنيد ، برخاست و پاسخمان را به گرمي داد . تا نشست به او مثل كساني كه دنبال يك نشانه در صورت ميگردند خيره شدم ... آرام بود و شمرده سخن ميگفت و گَرد پيري بر محاسنش رخ نماين كرده بود با اين حال چهره اش سرشار از نور بود ؛ نور درخشنده اي در پيشاني و گونه هايش بود كه انسان را مات تماشايش مي ماند !

پرسيد كه هستيم ؟ از كجا مي آييم ؟ به كجا مي رويم؟

گفتيم : آمده ايم تا بر تو سلامى دهيم و از خدا برايت سلامت بخواهيم و ديدارى با تو تازه كنيم و خبرِ مردم را به تو بگوييم كه آنان براى جنگ با تو گِرد هم آمده اند . نظرت تو چيست ؟ حسين عليه السلام سرش را پايين انداخت و فرمود : «خدا ، مرا بس است كه بهترين سرپرست است» .

ايمان و اخلاص به خداوند در كلمات حسين بن علي بسيار ديدني و شنيدني بود ! او به هدفش ايمان داشت و ميدانست بهاي رسيدن به هدفش چيزي جز ريخته شدن خون‌ خود و نزديكانش نخواهد بود.

رخصت خواستيم تا برويم ! نگاهي با ما كرد فرمود : چه چيز ، شما را از يارى من ، باز مى دارد ؟

مالك بن نضر زود گفت : من ، بدهى و نانخور دارم . من نيز گفتم : من هم بدهى و نانخور دارم ؛ امّا اگر به من اجازه دهي تا آنجا كه احساس كنم سودمند هستم از تو دفاع كنم در كنارت باقي بمانم !

سرش را بالا آورد فرمود : اجازه دارى...

مالك تعجب كرده بود ؛ نميدانست بماند يا برود ! نميدانم شايد ته دلش به من ميگفت : اي كم عقل با آن لشكر تا دندان مسلحي كه در كوفه ديديم چقدر ساده اي اگر فكر كني ميتواني سودمند باشي ‌‌.‌.. مالك از من خداحافظي كرد و به راهش ادامه داد....


روز ها به سرعت سپري مي شد و ما با فشار حر بن يزيد رياحي و سربازانش مجبور به تغيير مسير به نينوا شده بوديم ... با حضور لشگريان عمر بن سعد از كوفه شرايط لحظه به لحظه به سمت جنگ نزديك تر ميشد و ذخيره آبمان نيز به پايان رسيده و فرات بر ما بسته شده بود .

شب عاشورا فرا رسيد ... حسين بن علي (ع) در ميان اصحاب و يارانش حاضر شد و ، فرمود : «اين ، سياهىِ شب است كه شما را پوشانده است . آن را مَركب خود گيريد و هر كدامتان ، دست مردى از خاندانم را بگيرد و در دشت ها و شهرهايتان ، پراكنده شويد تا خداوند ، گشايشى دهد كه اين مردم ، در پىِ من هستند و اگر به من دست بيابند ، در پىِ ديگران نمى روند» . برادران ، پسران و برادرزادگان حسين عليه السلام و دو پسر عبد اللّه بن جعفر ، به ايشان گفتند : چرا چنين كنيم ؟ براى اين كه پس از تو بمانيم ؟ ! خداوند ، هرگز آن [ روز ] را به ما نشان ندهد ! عبّاس بن على عليه السلام ، آغازگر اين سخن

بود و سپس ، بقيّه آنان ، همين سخن و مانند آن را بر زبان آوردند . حسين عليه السلام فرمود : «اى فرزندان عقيل ! كُشته شدن مُسلم ، براى شما كافى است . برويد كه من به شما ، اجازه دادم» .

آنان گفتند : مردم ، چه خواهند گفت ؟ مى گويند كه ما ، بزرگ و سَرور خود را و بهترينْ عموزادگان خود را رها كرديم و همراه آنان ، نه تيرى انداختيم ، و نه نيزه اى پَرانديم و نه شمشيرى زديم ، و نمى دانيم چه كردند! به خدا سوگند ، چنين نمى كنيم ؛ بلكه جان و مال و خانواده مان را فداى تو مى كنيم و همراه تو مى جنگيم تا به سرانجام تو برسيم . خداوند ، زندگى پس از تو را زشت گردانَد ! ... .

سپس ، مسلم بن عَوسَجه اسدى ، برخاست و به حسين عليه السلام گفت : آيا ما تو را تنها بگذاريم ، در حالى كه هنوز از عهده اداى حقّ تو در برابر خدا ، بيرون نيامده ايم ؟! بدان كه ـ به خدا سوگند ـ ، با تو هستم تا آن جا كه نيزه ام را در سينه هايشان بِشكنم ! تا هر زمان كه قبضه شمشيرم را به دست دارم ، با آنان مى جنگم و از تو ، جدا نمى شوم ؛ و اگر سلاح نداشته باشم تا با آنان بجنگم ، در دفاع از تو ، به سوى آنان ، سنگ پرتاب مى كنم تا همراه تو بميرم .

سپس سعيد بن عبد اللّه حنفى گفت : به خدا سوگند ، تو را تنها نمى گذاريم تا خدا بداند كه ما در غياب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، تو را پاس داشتيم . به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه كشته مى شوم و سپس زنده مى شوم ، آن گاه زنده زنده ، سوزانده مى شوم و خاكسترم را بر باد مى دهند و اين كار را هفتاد مرتبه با من مى كنند ، از تو جدا نمى شدم تا مرگم را پيش روىِ تو ببينيم ! پس اكنون ، چرا اين كار را نكنم كه تنها يك بار كُشته شدن است و آن هم با كرامتى جاويدان در پىِ آن ؟!

و زُهَير بن قَين گفت : به خدا سوگند ، دوست داشتم كه كشته شوم و سپس ، زنده شوم و سپس ، كشته شوم و تا هزار مرتبه مرا بكشند ؛ امّا خداوند با كشته شدن من ، كشته شدن را از تو و از جانِ اين جوانان خاندانت ، دور بدارد ! عموم ياران حسين عليه السلام ، سخنانى چنين و به همين صورت ، بر زبان آوردند و گفتند : به خدا سوگند ، از تو جدا نمى شويم ؛ بلكه جان هايمان ، فداى تو باد ! ما از تو با دل و جان و دست و سر ، محافظت مى كنيم ؛ و چون كشته شويم ، به عهد خود وفا كرده ، وظيفه خود را ادا كرده ايم .


چه شكوه و هيبتي داشت آن شب ! همه آماده فدا شدن و فناء شدن در مسير احياي دين خدا بودند ... قلب هايشان آهنين و رسوخ ناپذير شده بود و عشق حسين بن علي با گوشت و پوست و استخوانشان آميخته شده بود . فردا اما روز سختي در پيش داشتيم فردا روز عمل است .

 امشب حسين عليه السلام ، به ركوع و سجود و گريه و آمرزش خواهى و تضرّع و زارى پرداخت و يارانش ، در دعا و تضرع زمزمه هايى بدون وقفه مانند آواى زنبور عسل داشتند .

خورشيد رخ نمايان كرد ولي اي كاش كه همچنان آن شب ؛ در تاريكي خود به سر مي برد ... تيرها آهنگ و نووس مرگ را به صدا در آوردند و شيرمردان كربلا هر لحظه همچون زمين تشنه ي كربلا را با خون پاك خود سيراب كردند .

وقتي ديدم ياران امام حسين(ع) كشته شده‌اند و نوبت به وي و خاندانش رسيده و با وي به جز سويد بن عمرو خثعمي و بشير بن عمرو حضرميباقي نمانده‌اند ؛ به حتمي بودن كشته شدنم ايمان آوردم !

آيا من براي جنگ آمده بودم ؟ آيا بايد اينگونه جسد تكه تكه شده ام را براي خانواده ببرند ؟ خدمت ابا عبدالله آمدم و گفتم: يابن رسول الله! به خاطر داريد كه بين من و شما چه شرطي بود؟ حضرت فرمود: آري، من بيعت خود را از تو برداشتم ولي تو چگونه مي‌تواني از بين سپاه دشمن فرار كني؟ گفتم : من اسب خود را در خيمه‌اي پنهان كرده‌ام و به همين جهت بود كه پياده مي‌جنگيدم.


از حضرت خداحافظي كردم ولي جمعي از اصحاب عمر سعد به تعقيبم پرداختند تا اينكه به دهكده‌اي نزديك ساحل فرات رسيدم و آنجا توقف كردم . كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح حيواني و قيس بن عبدالله صايدي از تعقيب‌كنندگانم مرا را شناختند و ولي با حمايت برادران بني تميميم از كشته شدن رهايي يافتم...


اما من ماندم و بزرگترين حسرت !
من مانده ام و يك دنيا تاسف !
من مانده ام و يك جهان از سرزنش!
من ماندم و سعادتي نا تمام......


✍🏻 محمد عبيات


برگشت به تلکس خبرها