خوزنا:
ابراهیم افتخار
تازه تکانههای سخت دوران انقلاب اسلامی و حوادث پس از آن قدری فروکش کرده بود که زلزلهای سهمگین تمام کشور را در بر گرفت. زلزلهای که کانون آن خوزستان بود ولی شعاع لرزش آن پهنای همه ایران زمین را دربرگرفته بود، جنگی سخت که هیچکس وقوع آن را باور نداشت. قصد داشتم به عنوان شاهدی که از نزدیک در آن دوران سخت و پر حماسه در خوزستان زندگی میکردم مشاهدات خود را از میانه آتش و خون در خوزستان بنویسم اما معلوم است که آوردن بحری در کوزه ای ناممکن است.بنابراین مقطع شروع جنگ تا اشغال خرمشهر را انتخاب کردم. روزهایی بسیار سخت و تلخ که هجوم ناجوانمردانه دشمن به خرمشهر و از این سو مقاومتی حماسه ساز که در طول تاریخ کشورمان رقم زد و فراموش نخواهد شد. در سالگرد آغاز جنگ تحمیلی و هفته دفاع مقدس مروری دارم به آنچه در خرمشهر در چند هفته ابتدایی براثر نبردی نابرابر به وقوع پیوست تا حدودی خوانندگان با رنجها و سختیهای مردم این دیار که درست در وسط آتش و خون بودند، آشنا شوند.
معلمی تفنگ ندیده
جوانی حدوداً 20 ساله بودم که خدمت سربازی نرفته و حتی تفنگ هم به دست نگرفته بودم و آماده میشدم که اول مهرماه سرکلاس بروم و تدریس کنم، یکروز قبل از شروع رسمی جنگ، دوره یکماهه آموزشی پیش از خدمت معلمی را تمام کردم و به اهواز بازگشتم. روز 31 شهریور 59 بمباران سنگین رژیم بعثی همه چیز را به هم ریخت. تقریباً اکثر شهرهای جنوب غربی و غرب و شمال غرب کشور درگیر این هجوم شدند.
خوزستانیها که همانند سایر هموطنان، خود را برای آغاز سال تحصیلی جدید آماده میکردند، وقوع جنگ را باور نمیکردند و امیدشان این بود که در چندین روز آینده همه چیز تمام میشود. اما بمبارانها شدیدتر ادامه پیدا کرد، بیمارستانها مملو از زخمی شد، اوضاع آشفته و بهم ریخته و مبهم بود، خاموشی شبها و صدای آژیر و نزدیک شدن نیروهای عراقی به چند کیلومتری اهواز و متعاقب آن رسیدن برد آتش توپخانه و خمپاره دشمن به شهر و دریافت خبرهای ناگوار از پیشروی دشمن به سوی اهواز، امید پایان زود هنگام جنگ را از بین برد. خبرهای ناگوار از خرمشهر و آبادان دائماً به گوش میرسید. بمباران انبار مهمات لشکر 92 زرهی توسط هواپیماهای عراقی و انفجارهای مهیب آنچنان وحشت و رعبی در مردم اهواز ایجاد کرده بود که میتوان از آن روز به عنوان سختترین روز برای اهواز نام برد. اطلاعرسانی نکردن رادیو و تلویزیون به این شایعه دامن زده بود که دشمن وارد اهواز شده است. شهر به شکل عجیبی تخلیه و خلوت شده بود.
اعزام به خرمشهر و آبادان
نیاز شدید و جدی خرمشهر به همه نوع کمکی باعث شد که بسیاری از جوانان مساجد اهواز به سمت خرمشهر بروند. به همراه یکی از دوستان که با هم در حزب جمهوری اسلامی فعالیت میکردیم بوسیله اتومبیل جیپ استیشن حزب از طرف جمعیت هلال احمر خوزستان برای کمکرسانی به سمت آبادان و خرمشهر حرکت کردیم.
جاده اهواز به خرمشهر توسط دشمن تصرف شده بود، ناچار از طریق جاده اهواز- آبادان به طرف خرمشهر رفتیم. فاصله آبادان و خرمشهر 10 کیلومتر بود که از طریق پل روی رودخانه کارون به هم متصل میشدند.
این پل نیز زیر آتش پر حجم و مداوم عراقیها قرار داشت و عبور از روی آن خطرناکتر از عبور از روی پل صراط بود!
اوضاع شهرهای آبادان و خرمشهر
هر چه به شهر آبادان نزدیکتر میشدیم شمار مردمانی که پای پیاده شامل زن و مرد، پیر و جوان و کودک و نوجوان در حاشیه جاده در حال خروج از شهر آبادان و خرمشهر بودند بیشتر میشد، با توجه به گرما و شرجی هوا که در این وقت از سال در آبادان و خرمشهر وجود دارد وضعیت رقت انگیز افراد پیاده که خود را از مهلکه نجات میدادند، هر بینندهای را آزرده میکرد. دود غلیظی همراه با زبانههای آتش که از سمت آبادان به هوا برمی خاست و صدای انفجارهایی که هر چه نزدیکتر میشدیم شدیدتر میشد خبر از شدت بحران در شهر میداد. دود و آتش سایه سنگینی همراه با بوی نفت و باروت در شهر ایجاد کرده بود.
پالایشگاه آبادان و منطقه تانکفارم که محل نگهداری و ذخیره نفت بود در آتش کینه دشمن میسوختند. پالایشگاه آبادان در روز اول حمله صدام به آبادان هدف قرار گرفت و داستان شجاعت آتشنشانها قصه حماسی دیگری است که به موقع باید به آن پرداخت. ابتدا به بیمارستان آرین سابق (طالقانی فعلی) رفتیم، چهار نفر پزشک و پرستار که همراهمان بودند و از تهران اعزام شده بودند، جلوی بیمارستان پیاده شدند؛ کاملاً از شرایط آبادان و وضعیت بیمارستان مبهوت شده بودند. بیمارستان برق و آب نداشت. راهروها و اتاقها پر از مجروح بود. حتی در اتاقهای عمل بهصورت در باز پزشکان مشغول عمل بودند و چندین مجروح کنار هم قرار داشتند و برخی خوابیده روی زمین در انتظار بودند. به ما گفته شد برای انتقال مجروح از خرمشهر باید به این شهر برویم. راه افت
ادیم، صدای انفجار گلولههای خمپاره و توپ قطع نمیشد و ما با سرعت راندیم و مسیر را طی میکردیم. سربازان نیروی دریایی خرمشهر کنار رودخانه مستقر شده بودند و در حال جنگیدن خانه به خانه و مقاومت بودند. همه مردمی که در شهر بودند در تلاطم و تکاپو بودند که به هر نحو ممکن کمک کرده و مقاومت کنند تا از شهرهای دیگر نیروی تازه نفس و مجهز برسند. پاسداران سپاه خرمشهر با نهایت مظلومیت و شجاعت میجنگیدند ولی ظاهراً از کمکهای اساسی خبری نبود و بیشتر وعده و وعید به گوش میرسید. نقش پر رنگ زنان خرمشهری در امداد و حتی جنگیدن کاملاً مشهود بود. حضور آنها علاوه بر کمکهای مؤثرشان در کارها، موجب روحیه بخشیدن به مردان برای مقاومت نیز بود. بانوان بزرگواری همچون نوشین نجار، کاظمی، نرگس بندریزاده، رباب حورسی، مریم ترکیزاده، خانم وطن خواه، خانم عابدی، کبری عارفزاده، سکینه حورسی، فریبا موحد، فاطمه بندریزاده، فاطمه راشکود، شهلا طالبزاده، فریبا کریمی، زهرا دنیاپور، مریم بانوئی، دینی، اقدس دینیزاده، صالح وطن خواه و بسیاری دیگر از زنان شریفی که بر گردن همه ایرانیان حق دارند آنها فقط یکصدم جمعیت زنان فداکار و گمنامی بودند که در شهر مانده بودند.
هر کس هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد، بعضی خانمها از منازل دارو، پنبه و ملحفه جمع میکردند، شماری در حال پر کردن گونیهای خاک بودندو در خیابانها سنگر میساختند، بعضی در حال ساختن کوکتل مولوتف بودند، در استادیوم خرمشهر بین جوانان داوطلب که در شهر مانده بودند اسلحه توزیع میکردند، سلاحها بیشتر «ام یک» و «برنو» بودند. با وجود دیدن شهیدان و زخمیهای بسیار خطرناک و شنیدن خبرهای ناگوار از شهادت بچههای خرمشهر، به نظر میآمد کسی نمیترسد، شاید هم فرصتی برای ترسیدن و فکر کردن به احتمال زخمی و کشته شدن نبود. خمپارهها و گلولههای تانک مانند رگبار به همه نقاط شهر اصابت میکرد و جایی در امان نبود، دیگر کسی موقع شنیدن سوت خمپاره قبل از اصابت، خیز سه ثانیه و درازکش نمیرفت، شب هم که میشد لحظهای آتشباری خمپارههای دشمن قطع نمیشد. مقداری کمتر میشد ولی قطع نمیشد. جلوی بیمارستان ترکشهای خمپاره را موقع انفجار میدیدم که از شدت حرارت قرمز بودند و به هر طرف اصابت میکردند. شب را تا صبح روی زمین هر جا که احساس میکردیم جانپناه باشد میخوابیدیم، برای وضو بهزحمت آب گیر میآمد. دائماً بین آبادان و خرمشهر و اهواز در رفت و آمد بودیم. کارمان جابهجا کردن مجروحان و تأمین نیازهای بیمارستانها و هر کار دیگری بود. تقریباً میشد اطمینان کرد که دشمن بعثی گرای نقاط حساس آبادان و خرمشهر را دارد. چون این نقاط هرگز از زیر آتش خارج نمیشدند و حتی اگر نیروی تازه نفسی در جایی استقرار پیدا میکرد آن نقطه نیز بلافاصله هدف گلولههای خمپاره قرار میگرفت.
تقریباً اکثر بچههایی که در شهر بودند روی لباس و آستین و شلوار و دست و پا و بدن خود اسم و فامیل و گروه خونی خود را نوشته بودند تا در موقع لزوم حداقل اسم یا نشانی از آنها وجود داشته باشد. دیدن اجساد مختلف با جراحتهای وحشتناک و خطرناک استرس را از ما دور کرده بود و تقریباً عادی شده بود. اگر چه برای نخستین بار واقعاً حالم دگرگون شد.
سردخانههای بیمارستانهای آبادان انباشته از اجساد شده بود، نبود برق و وجود گرما، موجب شده بود بوی اجساد در راهروهای بیمارستان هم به مشام برسد. بجز مقداری نان خشک در بیمارستان چیز دیگری برای خوردن پیدا نمیشد. برخی منازل بزرگ مربوط به خانوادههای ثروتمند در خرمشهر که زیرزمین داشتند و کسی در آنها نبود تبدیل به انبار مهمات و محل نگهداری مواد منفجره شده بود و برخی بچهها کنار همان مهمات خطرناک میخوابیدند.
اصابت گلولههای توپ و خمپاره به برخی نقاط حساس شهر نشان میداد که ستون پنجم دشمن هم در شهر فعال هستند به همین دلیل بچههای سپاه خرمشهر موقع توزیع سلاح مجبور بودند از روی کارت شناسایی بسیج یا معرفهای محلی به افراد اسلحه برای دفاع از شهر واگذار کنند.
مسجد جامع و مسجد امام جعفر صادق(ع) خرمشهر
رادیو نفت ملی آبادان همچنان فعالانه به روحیه دادن به رزمندگان و انعکاس اخبار مشغول بودند. بمبارانهای متعدد باعث نشده بود که کارکنان رادیو از جمله شهید غلامرضا رهبر دست از کار بکشند.
مسجد جامع و مسجد امام جعفر صادق(ع) خرمشهر پرچم مقاومت شده بودند. در مسجد امام جعفر صادق(ع) یک دستگاه بیسیم بود که صدای بچههایی که در خط مقدم ورودی خرمشهر مشغول جنگیدن بودند از آن به گوش میرسید. آنها میگفتند ما چندین شبانه روز است که نتوانستهایم بخوابیم و استراحت نکردیم و همین طور بیداریم، هیچ نیرویی نیست که جایگزین کنیم، میگفتند حتی آب نداریم.
فضای شهر هم اگر چه همانند خط تماس با دشمن نبود اما از جهاتی شاید ناامنتر بود. وانتی که رانندهاش بلندگو دستش گرفته بود به مردم اعلام میکرد هر
کس میتواند چیزهایی مانند ملحفه، دارو، مواد بهداشتی و پتو و از این قبیل وسایل در اختیار مسجد جامع یا مسجد جعفر صادق(ع) قرار دهند.
شب که فرا میرسید مقداری صداهای انفجار گلولههای خمپاره کمتر میشد و در سکوت نسبی به وضوح صدای حرکت شنی تانکها و غرش موتورهای آنها را میشنیدیم که در حال جابهجایی بودند. بخصوص موقعی که برای خواب سرمان را روی زمین میگذاشتیم بعضی از بچهها برای وضو یا شستن لباس خود کنار رودخانه میرفتند و همین موضوع باعث میشد دیده شوند و هدف گلولههای خمپاره قرار بگیرند. بتدریج کامیونهای مواد غذایی و کمکهای مردمی از شهرستانها به خرمشهر میرسید تا برای پشتیبانی از رزمندگان به آنها رسانده شود. دختران جوان و بانوان با همه سختی کامیونها را تخلیه میکردند. خواهران فداکاری که در شهر مانده بودند از شب تا صبح پاس میدادند تا رزمندگان بتوانند ساعاتی استراحت کنند و در طول روز بتوانند دوباره به خط مقدم بازگشته یا در جنگ خانه به خانه با دشمن بجنگند. برخی شخصیتهایی که برای روحیه دادن به مدافعان شهر به خرمشهر سر میزدند میگفتند بزودی تیپ فلان یا لشکر فلان به کمک خواهند آمد. این گونه حرفها و قولها باعث شده بود که بچهها با عصبانیت با آنها صحبت کنند و امیدی به این وعده نداشته باشند و سرانجام با یکدیگر همپیمان شوند کاری به این حرفها نداشته باشند و خود تا جایی که میتوانند از شهر دفاع کنند. اما واقعیت این بود که خرمشهر در حال سقوط بود و ما باور کرده بودیم که کسی به یاری ما نخواهد آمد.
پس از مدتی نیروها تحلیل رفت، بیش از یک ماه گذشته بود و قسمت اعظم خرمشهر سقوط کرده و به دست عراقیها افتاده بود، آخرین نفرات در حال رفتن به سمت آبادان بودند، اندک خانوادههایی که هنوز امیدوارانه مانده بودند، با تأثر و گریه شهر را به طرف ماهشهر و آبادان ترک میکردند.
اما مدافعان خرمشهر تا عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر در سوم خرداد 61 در آنسوی کارون وضعیت خرمشهر را زیر نظر داشتند و گاهی برای شناسایی تا داخل شهر هم میرفتند و باز میگشتند تا سرانجام خرمشهر با سرافرازی دوباره به آغوش مام میهن بازگشت
|